نگارنگار، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

نگارم دخترم

معجزه

سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند.پدر به تازگی کارش را از دست داده بود ،نمی توانست هزینه جراحی پر خرج برادرش را بپردازد .سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات بدهد . سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را دراورد ،قلک را شکست ،سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد ،فقط پنج دلار!!! بعدأ آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت .جلوی پیشخوان انتظار ایستاد تا دارو ساز به او توجه کند اما داروساز سرش به مشتریان گرم بود بالاخره سارا حوصله اش سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت .داروساز جا خورد و گفت...
10 آذر 1392

دخترهابخوانند باباها بدانند

  بابا دستم را بگیر سایه ام دارد روی زمین سنگینی میکند . باید دختر باشی تا بدانی پدر لطیف ترین موجود عالم است ..... باید دختر باشی تا ته دلت قرص باشد که هیچ وقت جای دست پدر روی صورتت نخواهد افتاد مگر به نوازش.. باید پدر باشی تا بدانی دختر عزیزترین موجود عالم است تا پدر نباشی نمی توانی درک کنی دختر داشتن افتخار پدر است باید دختر باشی تا احساس غرور کنی ... باید پدر دختر باشید تا بدانید چه شگفتی هایی دارد این عالم! چه عزیز است اخم تلخ پدر و ناز دختر ... چه نازک  است دل پدر که طاقت دیدن اشک دختر را ندارد ،باید دختر باشید تا... پدر تنها کسی است که باعث می شود بدون شک بفهمم فرشته ها هم می توانند م...
9 آذر 1392